۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
نبین ولی باور کن!
همیشه وقتی اسم مادربزرگ به گوشمون میخوره یاد قصههای پر از رمز و رازی میوفتیم که با یه صدای گرم و بانمک تو گوش نوههاشون زمزمه میکنن! خیلیهامون تجربهی شنیدن این قصههای جن و پری رو از زبون مادربزرگهامون داریم. حتی اونایی هم که تا حالا تجربهش نکردن تو فیلمها و قصهها حداقل یه چند ساعتی با یه مادربزرگ قصهگو وقت گذروندن و کلی کیف کردن...قصههایی که یه کهکشان از دنیا و زمین ما دورن ولی وقتی بهشون گوش میدیم انگار یادمون میره هیچکدوم از اونا تو دنیای ما نمیتونن اتفاق بیوفتن و سر تا پای اون دنیای خیالی رو باور میکنیم!!! تا حالا بهش فکر کردین که اصلاً چرا ما از شنیدن این جور قصهها لذت میبریم؟! چرا باورشون میکنیم؟! چرا وقتی جک از لوبیای سحرآمیزش بالا میره و پا رو ابرا میذاره هیجانزده میشیم؟! یا چرا وقتی هری پاتر سوار جاروی چوبیش میشه و پرواز میکنه از تعجب شاخ در نمیاریم؟!
یه جواهر که اسمش خیاله!
ماجرا اینه که ما آدمها نسبت به همهی موجودات زندهی روی زمین یه جواهر تو کلهمون داریم که اسمش خیاله! فقط ما هستیم که میتونیم از تماشای محیط اطرافمون یه دنیای دیگه تو ذهنمون بسازیم که میتونه یک تنه تمام قوانین فیزیک رو زیر پا بذاره...
فکر کن دنیای واقعی یه اتاق سفیده که توش نشستی. خیال شبیه یه پنجرهست روی دیوار که هر وقت از نشستن تو اون اتاق خسته شدی میتونی بری بازش کنی و یه جهان تازه رو جلوی چشمات ببینی! خیال و رویاپردازی همیشه به ما کمک کردن که به انجام کارهای نشدنی فکر کنیم. آدمها اگه توانایی خیال کردن رو نداشتن هیچوقت به این فکر نمیکردن که مثلاً یه روزی میشه با ساختن یه پرندهی بزرگ و آهنی که دو تا بال مصنوعی بهش وصله شیرجه زد تو دل ابرا... یا یه روزی میشه به اون ماه نقرهای و پر از نوری که تو آسمون سیاه میبینیم پا گذاشت!
از همهی این اتفاقها که بگذریم، خیالپردازی باعث شده تا یکی از مهمترین ژانرهای ادبی تاریخ به وجود بیاد. ژانری که بهش میگن رئالیسم جادویی!
وقتی دنیای واقعی جادویی میشه!
رئالیسم جادویی یه سبک از داستاننویسی هست که توی اون با یه دنیای واقعی طرفیم ولی با یه فرق بزرگ! وقتی همه چیز دقیقاً همونجوری که میشناسیم و بهش عادت داریم جلو میره، یهو یه اتفاق غیر عادی و دور از واقعیت سبز میشه جلوی پای قهرمان قصهمون! درست از همون لحظه دیگه قصه برای ما تبدیل میشه به یه معجون شگفتانگیز از واقعیت و جادو! خیلیها پدر این سبک از داستاننویسی رو خوان رولفو، نویسندهی مکزیکی میدونن که تو سال ۱۹۵۵ با نوشتن داستان پدرو پارامو برای اولین بار به یه داستان واقعی روح جادویی داد. رئالیسم جادویی چند سال بعد با نوشتههای گابریل گارسیا مارکز کلمبیایی مثل بمب تو دنیا صدا کرد و مشهور شد!
برای این که بهتر حال و هوای این سبک از داستان رو متوجه بشین یه مثال واستون میزنیم:
فرض کنین که یه دختربچهی معمولی یه روز صبح چشماش رو باز میکنه و میفهمه که باید با مامانش راهی سفر بشه و بره به خونهی مادربزرگ. مادر و دختر بار و بندیل میبندن و راه میوفتن تو جاده. همه چیز آرومه و دختربچهی قصهی ما هم خوشحال که یهو وسط جاده یه ببر میبینه! یه ببر که بهش خیره شده و داره باهاش حرف میزنه!
خیلی عجیبه، نه؟! تازه عجیبتر اینه که وقتی قصهش رو میخونی همهی اتفاقهای جادوییش رو باور میکنی! قصهای که یکی از داستانهای پرتقاله! اگر ببری به دام تو افتاد به نویسندگی تای کالر و ترجمهی نیلی انصار که یه نمونهی خفن و جذاب از داستانهای رئالیسم جادویی به حساب میاد!
بعضی قصهها دلشون نمیخواد ناگفته بمونن...
این کتاب داستان دختربچهای به نام لیلی رو بازگو میکنه که به همراه خانوادهش به خونهی مادربزرگ بیمارش میرن تا با اون زندگی کنن. یه مادربزرگ پیر که اسمش هالمونیه...
تو راه خونهی هالمونی یه ببر جادویی، سر راه لیلی سبز میشه تا لیلی رو مجبور به کشف رازهای پنهان خانواده بکنه. تو سالها و روزهای خیلی دور، هالمونی از ببرها چیزی دزدیده که حالا ببرها اومدن تا پسش بگیرن. یکی از ببرها یه پیشنهاد وسوسه کننده به لیلی میده! اگه لیلی بتونه اون چیزی که هالمونی از ببرها دزدیده رو بهشون برگردونه، در عوض ببرها سلامتی هالمونی رو بهش برمیگردونن! لیلی با این پیشنهاد وسوسه میشه، اما معامله با ببرها کار سختیه، چون ببرها هیچوقت نمیگن هدفشون از معالمه با آدمها چیه...
یه برش کوتاه از داستان
یه برش کوتاه از داستان
تو یه بخش کوتاه از داستان اگر ببری به دام تو افتاد میخونیم:
از پنجره به بیرون خیره شدهام. منظرهای که داریم از کنارش میگذریم آرامشبخش است. خانههای سنگی خاکستری، چمن سبز، رستورانهای خاکستری، جنگل سبز. رنگهای سانبیم درهم میپیچند: خاکستری، سبز، خاکستری، سبز... و بعد نارنجی، سیاه. صاف مینشینم تا از رنگهای جدید سر دربیاورم.کمی جلوتر، کف جاده، موجودی دراز کشیده. یک گربهی غولپیکر است که سرش را گذاشته روی دستهایش. نه، فقط یک گربهی غولپیکر نیست؛ یک ببر است.
دربارهی لیلی، مادربزرگ و ببرها
تای کالر، نویسندهی کتاب قلب، تخممرغ و همهی چیزهای شکستنی این بار با داستان موفق و جذاب جدیدی برگشته!
اگر ببری به دام تو افتاد، تو سال ۲۰۲۱ برندهی جایزهی نیوبری شده. تای کالر تو این داستان مسائل مختلفی مثل مرگ، تفاوتهای فرهنگی، دوستی و خانواده رو بسیار ظریف و هنرمندانه بیان میکنه. این کتاب همچنین از اهمیت داستان گفتن تو نسلهای مختلف برای ما میگه و بهمون یاد میده که شاید همهی داستانها پایان خوشی نداشته باشن اما میتونن چیزهای بزرگتری به ما درس بدن! لیلی با شنیدن این داستانها میفهمه که احساساتش اونقدر هم که فکرش رو میکرد سیاه و سفید نیست و میشه دو چیز کاملاً مخالف رو با هم خواست! هم موندن مادربزرگ هم درد نکشیدنش...
طرفدار قصههای ترسناک و دلهرهآوری؟! اینجا میتونی مفصل راجع به این ژانر هیجانانگیز بخونی.
اگه قصههای ماجراجویی واست جذابن به اینجا سر بزن، اگه ژانرهای واقعگرا رو ترجیح میدی اینجا و اگه دنبال داستانهای کارآگاهی میگردی به اینجا برو...
در مورد این پست نظر بده !