پرتقال یک بعدازظهر شال و کلاه کرد،
سوار ماشین شد و به مدرسه ی علامه جعفری درست در وسط تهران سر
زد. پرتقال پله ها را بالا رفت، سلام کرد و خیلی سنگین و رنگین نشست روی یک صندلی.
پرتقال به یک مهمانی دعوت شده بود،مهمانی بچه باحالهای کتابخوان که خیلی جدی یک ماه
تمام یک کتاب را خوانده بودند:«جنگی که نجاتم داد!»ماجرا از جایی شروع شد که تلفن پرتقال زنگ
خورد.
- الو؟الو؟ ما یک سری بچه باحال کتابخونیم.
کتاب شما رو خوندیم و روش حرف داریم.
- بله!بله!
- اصلاً خودمون یه کار باحال کردیم؛ فصل
آخر کتاب رو خودمون از اول نوشتیم. یه کار
باحال تر هم کردیم.الو؟ الو؟
شال وکلاه کردیم و راه افتادیم. پلهها
را بالا رفتیم و خیلی سنگین و رنگین نشستیم. راستش اولش فکر نمیکردیم ماجرا انقدر
جدی باشد.اما کتاب خواندن و حرف زدن دربارهاش اصلاً شوخیبردار نیست. کلی نوجوان باحال
توی سروکلهی هم میزدند تا متنهایشان را بخوانند.هرکسی از یک زاویه به کتاب نگاه
کرده بود. یکی شاکی بود که چرا مادر آدا بیرحم است. یکی معتقد بود که معلولیت نباید
باعث بداخلاقی آدمها شود. یکی دربارهی هیتلر نوشته بود و چه خوب نوشته بود؛ انگار
که داستان «جنگی که نجاتم داد!» او رابرده باشد به زمان جنگ جهانی دوم و با خودش تصور
کرده باشد که هیتلر از کدام سمت خانه ی آدا رد شده است و اصلاً هیتلر چه کرد؟ اوووه!
خدای من! یک کتاب آدم را به چه چیزهایی تشویق میکند: بیشتر دانستن، بیشتر گشتن بین
اتفاقاتی که دربارهشان کم میدانیم.
پرتقال هی به جایزههایی که توی دستش بود نگاه می کرد- که به کدامشان جایزه بدهد؟ـ گفتم که
ماجرا جدی بود، نقد نوشته بودند و باید بهترین منتقد انتخاب میشد.
راستش ماجرا از خیلی قبلتر شروع شده بود.یک
خانم معلم باحال ادبیات(بهناز رجبی) به بچههای کلاس گفته بود:« باید کتاب غیر درسی
هم خوند.»
و البته عدهای سر تکان داده بودند که:«
اگه وحشتناک باشه.»
اما بالاخره همه تصمیم گرفته بودند کتابی
بخوانند که کلاسیک است و رمانتیک، موضوعش جنگ است و زندگی معمولی یک دختر، که فهمیده
بودند باید کتابی را خواند که منتقدها آن را توصیه کردهاند.
همه کتاب را خریده بودند و خوانده بودند.
بعد همه به هم نگاه کرده بودند و وقتش بود کاری بکنند.باید مثل آدم بزرگ ها یک کتاب
را نقد کرد.بعد جرقه ی یک کار جدید زده شده بود: بچه ها میایید فکر کنیم ده سال بعد
است و جیمی به خواهرش آدا نامه مینویسد؟
ایستاده بودند روبروی پرتقال و روبروی جمع(مامان
و باباها) و نامههایشان را خوانده بودند. یادشان بود که چقدر درس دستور زبان فارسی
و درس نامه نگاری میتواند به آنها کمک کند.
بعدش؟ یک کار باحالتر!
«من یک نویسنده ام!»
این را به خودشان گفته بودند و فصل آخر
کتاب را تغییر داده بودند.
مگر میشد این همه کار باحال کرد و دربارهاش
حرف نزد؟
پرتقال جایزهها را زده بود زیر بغلش.
نه اینکه بخواهد بگوید یک نفر از دیگری بهتر استها! که مگر همهشان باحال نبودند و
بهتر وقتی چنین کار باحالی کرده بودند....
رفته بود ، سرفه کرده بود تا سینه اش صاف
شود و بعد اعلام کرده بود: وحالا برنده ها.....و جایزه داده بود.
نه نفرجایزه گرفته بودند.هیپ هیپ هورا...هیپ
هیپ هورا...
و بعد چیلیک چیلیک عکس.
پیوست: همکارهای نشر پرتقال به همراه مترجم
کتاب مهمان این مدرسه بودند و تیم داوران را تشکیل می دادند. آنها بعد از شنیدن آثار؛
آنها را به رأی گذاشتند و البته به گپ و گفت با دانشآموزها هم پرداختند. در انتها
هم به قید قرعه به یک نفر از بین جمع هم یک
هدیه داده شد. پرتقال با جدیدترین آثارش به این مدرسه رفته بود....ما امیدواریم با
کمک شما خیلی زود به دیگر مدرسه ها هم سر بزنیم.